دایره المعارف بی نزاکتی

به تصویر کشیدن من برای من در لا به لای این دست نوشته ها

دایره المعارف بی نزاکتی

به تصویر کشیدن من برای من در لا به لای این دست نوشته ها

بهار داره می یاد!!!!

 

سلام..سلامی به گرمی آفتاب ..به سبزی سبزه..به زیبایی مهتاب...به باحالی خودم!!!!

 

آپ کردن ساعت ۳ نصفه شبم کیف میده!!

 

آپ کردن بعد از این که کلی آدم خودشونو جر دادن که چرا آپ نمی کنی!!!

 

آپ کردن در حالی که عید داره می یاد اما تو نمی ری به استقبال!!!

 

آپ کردن در حالی که قبلش یه سیب و دو تا پرتقال خوردی!!

 

آپ کردن در حالی که نیم ساعت از فیلم کنستانتین رو دیدی

 

 بعدش پشیمون شدی در ادامه ش شکلات رو دیدی!!

 

آپ کردن در حا لی که یه نفر داره ماداگاسکار رو می بینه!!

 

آپ کردن در حالی که مامانت بهت فحش می ده!!

 

آپ کردن در حالی که کامپیوترت آفیس نداره!!

 

آپ کردن در حالی که یه نفر هکت کرده تو هی مثه منگلا پسوردتو عوض می کنی اونم هی بهت

 

می خنده که که تو دیگه چه منگلی هستی!!

 

 

آپ کردن در حالی که مامانت قراره به خاطر تو یه نفرو دعوا کنه!!!(آفرین مامان!!)

 

آپ کردن در حالی که سارا خونه نیست!!

 

آپ کردن در حا لی که فردا یکشنبه ست!!

 

آپ کردن در حالی که خوابت می یاد!!

 

آپ کردن در حالی که می دونی تا ۱۵ روز دیگه مخت تو هالیدیه!!!!

 

آپ کردن در حالی که ............................!!!

 

هفت سین

امروز (یعنی چهارشنبه)کلی بهمون تو مدرسه خوش گذشت.. یه هفت سین بزرگ مثه آرم سمپاد وسط حیاط درست کردیم

کلی حال داد من پونصد بار رفتم خرید ............سیب بود........ سیر بود .........سکه........سمنو..........آینه.........مهربونی......... .

خنده.........جیغ..........داد زدن از ته دل(؟؟!!!!)...........دست تو دست هم دادن................خنده................واز همه مهمتر بچه ها

و از اونا مهم تر من!!!!!

تازه من و لیلا هی فرت و فرت عکس می گرفتیم.منم به این خیال واهی که میام عکسا رو میزارم تو وب هی عکس گرفتم اما اومدم

خونه مامانم گفت که تو محیط ۲۰۰۰ این دوربینه نمی شه..........................(من چه می دونم چی میشه!!!)

پس حالم کلی گرفت ....اما هر وقت اکس پی حالش خوب شد واسه تون میزارم...............

من برم واسه خودم آب پرتقال بریزم!!!!تعطیلات شروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووع شد................

 

....بهترین همدمم تنهاییمه


هرچی فکر کردم چی بنویسم دیدم نمی دونم؟

...آخه آدما چرا

کی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگین سکوت، چارهای نداشت جز اینکه فریاد بزند:
“خدایا کمکم کن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فکر میکنی میتوانم نجاتت دهم.
- البته تو تنها کسی هستی که میتوانی مرا نجات دهی.
- پس آن طناب دور کمرت را ببر
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکن
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده که طناب را رها کرده باشید؟
هیچگاه به پیامهایی که از جانب خدا برایتان فرستاده میشود شک نکنید.
هیچگاه نگویید که خداوند فراموشتان کرده یا رهایتان کرده است.
هیچگاه تصور نکنید که او از شما مراقبت نمیکند و به یاد داشته باشید خدا همواره مراقب شماست.


ایندفعه نوشته شده توسط *****در ساعت 12:25