آخییییییییییییییییییییییییییییییش بالاخره این المپیادم دادم خیالم راحت شد که قبول نمی شم..حالا با خیال راحت به
زندگی ادامه میدم.....
مرسی گریه ی بهاری...از راهنمایی هات
بازم خیلی چیزا می خوام بگم که احتمالا همش یادم میره...
دیروز با این که فرداش (یعنی امروز:جمعه..)المپیاد داشتم پاشدم رفتم ۴ ساعت کلاس زبان.....
از شانس خوووووووووووووووووووب من به جای معلممون یه معلم دیگه اومده بود..از اوووون معلمای گیر بدعنق
(یه میکسی از بهشتیان و اصلاح پذیر) انقده از دستمون عصبانی شد آخر کلاس شروع کرد به فارسی نصیحت
کردن(بخونید :فحش دادن و تعریف از خود!!!!) تازه بچه هام کلی به معلم خوووبمون حرف زدن!!
بییییییییییییی ادبااااااااااا....معلم به اوون خوبی قراره هفته ی بعد من و لیلا بریم به معلممون بگیم تا اونایی رو که
فحش دادن فیل کنه(فییییییییل نه ها یعنی بندازه!!)
کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد رو خوندم قشنگ بود بخوونین ...
یادم رفت چیزایی رو که می خواستم بگمممممم
پ.ن:می بینین این بلاگ اسکای چقده خنگه !!!!من اون یه تیکه ی اسم کتابو با آبی می خواستم اون
وقت.............
یادتون نره که از خدا بخواین توانایی شاد بودن رو ازتون نگیییییییییییییییره